سه شنبه ۰۳ اردیبهشت ۹۸ | ۱۰:۵۸ ۲ بازديد
چنين راوي ز يك زاهد حكايت
ميان او جنّ مؤمن را روايت
مرا گفتش كه مؤمن جن روزي
به پيرامون نگاهي گو چه بيني
بگفتش آدمي بينم در اين جا
به غير از آدمي چيزي نما لا
دو چشمم مسح كردش با دو دستش
غبار از چشم من را چون گرفتش
بديدم بر سر آنان هر يكي شان
كلاغي را به سر آنان نگهبان
گهي بالي گشا گه بسته بالي
برايم شرح ده علت چه حالي
كلاغي را ببيني بر سر اينان
كه مستولي بر ايشان غفلتي هان
درون مسجد اگر باشند اين ها
چنان غافل به دور از حق پيدا